اولین و بزرگترین چیزی که شما را مجذوب خود میکند و باعث میشود این فیلم را ببینید، این است که در آن، یک انسان، روندی غیر طبیعی را طی میکند. و به جای این که سنش زیاد شود، رفتهرفته سنش کم و کمتر میشود. و از پیری به سوی کودکی میرود. البته این فیلم نه اولین تلاش در جهت معکوسِ کردنِ حرکتِ زمان در سینماست، و نه عجیبترینشان. به عنوان نمونه در فیلمی به نام پایانِ خوش ۱۹۶۷ ساختهی اولدریچ لیپسکی نه زندگیِ یک فرد، بلکه تمام فیلم رو به عقب حرکت میکند. تجربهای که حتی تعجب بیشتری هم برمیانگیزد. در مورد عجیب بنجامین باتن ما با داستانی ملودرام مواجهیم که راویِ آن یک زنِ رو به مرگ است. این گونه انتخابِ راوی که به واسطهی حالتِ نزدیک به مرگش، که در بیمارستان و در موقعیتی بسیار واقعی و ملموس قرار گرفته است، و دختری که نقش نیوشندهی روایت را به جای ما ایفا میکند، به داستان جنبهی باورپذیری بیشتری میدهد. و با وجودِ داستانِ عجیب، و موقعیتِ باورناپذیرِ آن، ما را مجاب میکند که با آن کنار بیاییم.
اما چیزهایی در فیلم وجود دارد که با این باورپذیری مقابله میکند. و سطح آن را پایینتر میآورَد. هر چند روی گریمِ برد پیت در این فیلم بسیار کار شده است، و نتیجهای رضایتبخش هم دارد، اما به واسطهی فرارِ فیلمساز از پرداختن به پایانِ داستانِ یک زندگیِ رو به عقب، و همچنین چپاندنِ یک آغازِ معمولی، مثل به دنیا آمدن، برای همچون کاراکترِ خاصی، فیلم از حد یک فیلمِ متوسط، فراتر نمیرود. و حتی مخاطبِ عام را نیز چندان به خود جذب نمیکند.
حقیقت این است که هالیوود، همواره در پیِ به چنگ آوردنِ رویاهای شماست، تا در کارخانههای بزرگِ رویاسازیاش، آنها را برایتان به فیلم تبدیل کند، و به خودتان بفروشد. در این میان، گاهی صِرفِ تصویر نمودنِ رویا آنها را ارضا میکند. و دیگر چندان به ظرایف آن نمیپردازند. اما تماشاگر برای این که بتواند از طریق دیدنِ فیلم، به مرحلهی کاتارسیس یا ارضای روحی برسد، نیاز دارد که فیلم، دست کم به پرسشهای ابتداییای که در ذهن او ایجاد میشود، پاسخ دهد. پرسشهایی از قبیل این که: خیلی خب، مادرِ ناتنیِ بنجامین باتن و اطرافیانش جوان شدنِ او از پیری را عادی تصور کردند. اما خانوادهی جدید او چگونه کودک شدنِ او را باور میکنند. یا این که چرا حافظهی بنجامین باتن تا رسیدن به جوانیاش به شکلی معمول کار میکند، اما به محض رسیدن به نوجوانی، دیگر، زنی که با او زندگی کرده است را به یاد نمیآورد. از سویی دیگر، مخاطبِ فیلمباز و سینهفیل (عشقِ فیلم) هم مورد عجیب بنجامین باتن را پس میزند. چرا که او دیوید فینچر را میشناسد و با پیشفرضی از فیلمهایی مثل باشگاه مشت زنی، بازی، و هفت به تماشای این فیلم نشسته است. و این فیلم هیچ شباهتی به آثار فینچر و فضای فیلمهای پیشینش ندارد.
البته در این که فیلم رفتارهای بنجامین باتن در پیری را به خوبی توجیح میکند، و او را شبیهِ یک کودک نشان میدهد، نگاهی جبرگرایانه نیز نهفته است. نگاهی که همواره همان دایرهی پوچِ معروف را برای هر انسانی تداعی میکند. اما مورد عجیب بنجامین باتن، بیش از آن که از دیدگاهی ناتورالیستی به این جبر بپردازد، با نگاهی متحجرانه و واهی، آن را قضا و قَدَری، و مقدر شده از سوی آسمان میداند. همچنین باید اشاره کرد که وقتی ساعتساز برای پسرِ از دست رفته در جنگش، ساعتی میسازد، باز هم فیلم در حالِ بازتولیدِ یکی از رویکردها و اصول مقدسِ هالیوود، یعنی برانگیختنِ احترام برای مردگانِ جنگ و تقدیس جنگ ملی است. وگرنه این قضیه هیچ ربطی به تمِ فیلم ندارد. و حتی اگر در این مورد ساعتساز برای عشقِ از دست رفتهاش ساعتی میساخت، کارکرد بیشتری نسبت به جنبههای ملودراماتیکِ فیلم پیدا میکرد، و تبدیل به کاشتِ فیلمنامهایِ خوبی میشد، که در پایانِ فیلم، برداشتهای بهتری را نیز رقم میزد. البته اگر میتوانست بر سویههای سانتیمانتالِ دائمی هالیوود فائق آید.